الناس علی دین ملوکهم یا بیحسی یعنی همان هیچ!
فریاد ناصری
در این چند روز اخیر و بارها پیش از این دیدهایم که مردم ما در مواجهه با حوادث و بلایا از خود نوعی بیتوجهی یا بیاعتنایی نشان میدهند.
گاهی این بیتوجهی و بیاعتنایی را به نترسی تعبیر کردهاند و گاهی نیز به رعایت نکردن احوال شهروندی، اما به گمان من این بیتوجهی و بیاعتنایی نه نشانهی شجاعت است و نه نشانهی مردمانی بیتمدن بلکه نشانهی بسیار تلخی است که خبر از ماجرای هولناکتری میدهد و آن ماجرا چیزی نیست جز بیحس شدن.
در عالم پزشکی نیز دوستان آگاه میدانند که اگر درد از یک مرحلهای بگذرد دیگر فهمیده نمیشود.
این تصاویری که امروز مشاهده میکنیم از کسانی که در کنارهی سیلابها میایستند در لحظههایی که سیلاب همه چیز را درهم میکوبد یا کسانی که به فاصلهی کمی از آن در حال راه رفتند، دقیقن در حال راه رفتن و نه دویدن و نه هراس و نه ترس.
این نشانهی بیحس شدن ملتی است که درد در آنها از آستانهی فهمیده شدن گذشته است.
شاید من نیز تا پیش از این فکر میکردم که اینان اغلب از فضیلت تربیتشدگی و شهروندی و مدنیت دورند و یا گاهی چنین میپنداشتم که صاحب فضیلت شجاعت و جسارتاند و در پی هیجانهای رعب آور؛ اما اما اما وقتی چشم را به ماجرا چشم را به ماجرا به چسبانی ماجرا واقعیت درشت خودش را در چشمهایت فروخواهد کرد.
این ملت آستانهی فهم درد را رد کرده است. برای همین است که میبینیم بیهیچ حس و اعتنایی در لبهی هولناک بلا میایستند به تماشای بلا.
و تنها و تنها و تنها در این لبهی بلاست که دست به هم میدهند که شاید آخرین امید به ماندن باشد اما حتی به این نیز باور چندانی ندارم چراکه در میان تصاویر و فیلمهای سیل شیراز که از دوربینی نزدیک به فاصلهی چند متر فیلمبرداری شده بود صحنهای را دیدم که در آن انسان واقعی باید طاقتش را از دست بدهد.
مردی به تیربرقی چنگ انداخته بود و دو تن در پشت سر او که ناگاه آب چنان نیروی کرد که آن دو تن را کند و با خود برد اما آنکه مینگریست در نگریستنش چگونه طاقت آورد؟
شاید برای همهی کسانی که تماشاگر اوضاعی بحرانیاند که عدهای تماشاگر در آن صحنهی بحرانی حضور دارند، این پرسش پیش آمده باشد که آنها که آنجایند چرا کاری نمیکنند؟
به واقع آن بیحسی که گفتم پشت سکهی بیعملیست.
مثال برای این بیعملی فراوان است. از مثالهای جزیی تا مثالهای کلانتر.
تماشاگران حاضر در صحنههای تصادف، اعدام، دعوا، درگیری زنی با مردی، زنی با پلیس، تماشاگران معترضان سیاسی-اجتماعی و تماشاگران زیاد دیگری که همهشان ماییم.
این تماشاگری، سخرهی تماشاگری است. تماشاگری فعلی اندیشمندانه و رفتاری فلسفی است و از این رهگذر امریست فلسفی.
آنجا که شاعر مینویسد: ما تماشاگران بستانیم. فعل تماشا افادهی معنی دریافتن و ادراک را میکند.
اما تماشای مضحک اگر بخواهد در بستری فلسفی فهمیده شود تنها از راه تهی بودنش میتواند چنین بختی داشته باشد.
بهعبارتی دیگر از راه پرسشی چنین: تماشا که خود امری اندیشگانی بود چگونه تهی شد و اینبار از راه تهی بودنش مورد اندیشه شد؟
تماشای مضحک از دریافتن تهی است. خود فعل دریافتن حوزههای گوناگونی از معنا را پوشش میدهد.
مثال: دریافتم که این ماجرا چنین است. یعنی فهمیدم، متوجه شدم که …
در صورت مضارعش اگر گفته شود: مرا دریاب! یعنی به دادم برس. کمکم کن. و باز مرا بفهم.
سردار صالحی دریافتن را یافتنِ در میداند و با کنایهی در باغ بودن آشکارش میکند.
یعنی آن که راه درست فهم چیزها و جهان را مییابد.
با این شرح؛ تماشاگری بستان، بستان در مقام استعارهای از جهان، کوششی جدی برای فهم جهان بوده است.
اما تماشای تهی از این فهم و کوشش تهیست.
اینکه تماشای ما در این عصر چرا چنین تهی شده است؟ خود پرسشی دیگر است.
قدم نخست آشکار کردن این هیولای کریه است که خود را چنان بدیهی نموده است که هیچکس متوجه تولد نامبارک تازهاش نشده است.
این آشکار کردن نهتنها اعلان حضور اوست بلکه باید تلاشی در شرحش نیز باشد.
که چیست این نوزادهی جعلیآن هم در دل فرهنگی که سدهها تماشا در آن امری اصیل و اندیشگانی بوده است؟
اگر چه در دل همین فرهنگ میشود رد و نشانههایی از حضور پنهانی را جست اما این هیولای کریه تماشای تهی اکنون از نطفگی رهیده و در هیبتی خوفناک پیش رویمان ایستاده است.
پشت سکهی بیحسی، این تماشای تهیست.
ما بیحس شدگان در حال تماشاییم. تماشای تهی.
آنگاه بر سر نعش منظرمان نیز حاضر میشویم تا برِ تماشایمان را تماشا کنیم.