حکم، زوال است یا حرف با نیست
)نگاهی به شعر زوال از مجموعه شعر “خدای مهربان باقیست” اثر آرش الهوردی(
فریاد ناصری
.1
«اهمیت خدای مهربان باقیست» در فراتر ایستادنش از بحثهای تکلف و طبع است. این کتاب چنان در زبان رخ میدهد که حتا در سطحش نیز دست رد به دیگریهای دور از کتاب هم وجود ندارد و توان زیباییشناسیاش نیز در همین است با زبانی که خود را خاص قشری نکرده و دور از دسترس قرار نداده هرچند برخلاف ظاهرش در دسترس هم نیست توانسته لایههایی از معنا را پیش بکشد که این لایههای معنایی در چشماندازهای گوناگون زایا و در حال تحول و تبدلند، از این منظر تکتک شعرها در این روند شراکت دارند و شعر زوال در این میان اهمیت بیشتری دارد چرا که زوال فارغ از اینکه توانسته بر بحثهای تکلف و طبع، زبان و مفهوم فائق شود توانسته که بر یکی از لایههای معنایی به سطح آمدهاش هم فائق بیاید. یکی از اهمیتهای این شکل، گفتوگوی آن با سنتهای پیرامونی و پیش از خود است و گرهخوردگی تاریخی با وقایع همین سنتها اما در عین حال که با آنها وارد گپ و گفت میشود هیچ کدام آنها در شعر آشکار و واضح نیستند و تسلط ندارند بلکه هر کدام از آنها جزیی از این شعرند، جزیی از همین زوالند. شاعرانی چون براهنی، فروغ، نیما… فلسفه با مفاهیم بزرگش چون روح، دین با معجزات و رویاهاش همه و همه در این شعر معنایی دارند که آنها را بخشی از زوال میکند.
چرا که دیگر آفتاب بر من نخواهد تابید…
آی آدمها…
جوهر هر موجود روح است…
صدا نماند و ندیده رفت…
یک نفر در آب دارد میسپارد روح
2.
در شعر زوال نمودار درونی شعر در نقاط عطف خود با کلمات مهمی شکلگیری خود را نشاندار میکند به عبارت دیگر لایهمندی خود را با کلماتی پنهان میکند که آن کلمات به لحاظ بسامدی ـ بسامد کمی و کیفی ـ در کل کتاب حضور چشمگیری دارند. لحاظ کمی بسامد این میتواند باشد که یک کلمه در چند شعر نقش و بار ساختی، فرمی و عطفی مهمی را به عهده داشته باشد از این دستند کلماتی چون “زوال”، فعلی چون “فرو میروند”، “الهیات”، “حکمت الهی”، “اتاق”… در کنار این کلمات در شعر زوال باید به کلمات و ترکیبهای دیگری هم اشاره کرد که بسیار مهمند از این دستند کلمه و نشانهی “پیاز”، ترکیب “تپههای بیابانی”. اگر بتوانیم برای شعر و روند درونی شعر نموداری ترسیم کنیم این کلمات در این نمودار نقش و جایگاه بالایی خواهند داشت و خواهیم دید که اجراهای بیانی نظام زوال بر عهدهی این کلمات و نقش چندگانهشان است.
پیاز در سطحیترین لایههای معنایی خود ما را به هیچ میبرد و میرساند دقیقن هیچ. پیاز دهن کجی به استعارهی لایهمندی معناییست. تزیینی بر روی هیچ که میل و اشتیاق ما را به ایمان به معنا افزایش میدهد و بارور و شعلهور نگه میدارد ایمان ما را به چیزی لایهلایه، به چیزی که به هیچ میرسد. از طرف دیگر پیاز هر جا که باشد در اطراف و پیرامونش نشانههایش را میپراکند، بویش را. چیزی که میتواند خبری باشد از چیزی که خوشایند نیست. بوی پیاز همان بوی ماندگیها و گندیدگیهاست و البته همهی اینها بار کردن چیزهایی از ذهن است به چیزی در بیرون، به قید درآوردن چیزی در بیرون برای چیزی که در سر داریم. آیا این ذهن ماست که به جهان ما شکل و معنا میدهد؟
در پارای اول شعر حرف چنان میرود که گویی از دسترفتگی است اما دقیقن در ساحت دیگری شعر نقطهی مقابل این را میگوید. نشانه از رشد و پرورش حرف میزنند. پیاز ـ گل ـ ساق (تداعی ساقه)… گویا انسانی در یک حادثه تبدیل به گیاهی میشود که در این روند تبدل نمیتواند دخالتی بکند. آیا این دو ساحت از دسترفتگی و ساحت شدن، گیاه شدن، این دو ساحت متناقض با هم در گفتوگو و تعاملند؟
3.
اما شعر برای همین ماجرا سعی میکند علت بجوید و بیابد. علت به دست دهد. علت چیزی بودن و علتدار بودن با مدلل بودن کاملن متفاوت است، راوی شعر در شمایلی منطقی سعی میکند توضیح دهد که این در خود فرورفتن، این چیز دیگری شدن، این پیاز شدن این گند شدن و در ساحتی دیگر پیاز و گل و ساق را به سمت شدن کشیدن بیعلت نبوده و علت متافیزیکی هم ندارد که تبیین نشود بلکه کاملن قابل تبیین است به یاد بیاوریم ابنرشد را که میگفت شعر هم در نهایت منطق دارد، به یاد بیاوریم ابن سینا را که میگفت شعر دارای ساختارهای قیاسی است و حالا پیاز شدن در شعر زوال هم بیعلت نیست، چرا که یک حکم است. حکم دادسرا، حکم قاضی، حکم قطعی قاضی دادسرا. حکمی از سمت مرجعیت نظم، حکمی از سمت ماشین دولت اما چرا چیزی چنین قطعی و خشک و بیانعطاف را بازی میخواند. او دارد چیز گندی میشود که در بوی گندش حکمت الهی خفته است و در عین حال در این شدنش هیچ علت الهیاتیای وجود ندارد؛ بلکه یک مرجع قضایی و نظمساز است که او را به این حکم محکوم کرده است. او را به چیزی شدن محکوم کرده است. چیزی که هیچ نیست. چیزی که دهنکجی به شدن و معنامندی است. او را به پیاز شدن محکوم کرده است و بوی این شدن همه جا را برداشته. خود همین حکم، همین «پیام روشن و دقیق» هم بیعلت نبوده، علت این حکم بیاشتیاقی راوی به بدنش بوده و هست «چرا که دیگر اشتیاقی به اعضای بدنم ندارم/ چرا که دیگر اشتیاقی به کله و صورت و دهانم ندارم» و بعد اولین مواجههی ما با صداهایی از سنتها و چهرههای در زوال، مواجهه با اسماعیل، براهنی، فروغ مواجههایست از در انکار با صداهای درهم گرهخورده با صداهای درهم گمشده:
چرا که دیگر آفتاب بر من روزی نخواهد تابید…
سطرهای بعد با برف و بارانشان گویا میخواهند بگویند نه دستهایم که خودم کاشته میشوم اما سبز نخواهم شد چرا که اصلن سبز شدنی در کار نیست.
4.
شعر با یک فاصله، با یک سفیدی فضا را عوض میکند و در عوض کردن فضا از سمتی دیگر به سمت پایان قدم برمیدارد و سعی میکند حرف را از زیر به رو بکشد، از رگ به پوست، رگ مخفیست پوست اما آشکار است “امروز روز کشتن است” چه طنینی دارد این جمله که خبر از «روز واقعه» میدهد اما کشتن کی؟ چی؟ چنان محکم گفته میشود که انگار آشکار است و این حکم را، این خبر را بیابان اتاقش میدهد. بیابان جاییست که در خبرآوری رسولان همیشه نقش داشته، میشود به بیابان داغی رفت و روزها بعد از آن تهی پر شن، از آن گرمای سوزان خبرهایی آورد که معناهای بزرگی دارند و هم این که بیابان میتواند مرگ باشد پایانی بر رویش و باروری، چهرهی زوال و از بین رفتن باشد. کویر باشد که زاییده میشود از دهان فیلسوف خبرآوری چون نیچه وَ حالا این بیابان در اتاق است. مکاشفه در اتاقی از آن خود، اتاقی که مرکز جهان است. در بیابانِ اتاق صدایی آشنا این خبر را میدهد و راوی میداند که او در غیب است؛ در غیاب است چیزی از غیبالغیوب است و چهره ندارد، و میدانیم که هر چیزی که چهره دارد گرفتار زمان و مکان است. پوست دارد. آغاز و پایان دارد اما او تنها صداست.
هرگز تو را نخواهم دید
صدا بده
کمی با من حرف بزن
با من بیشتر حرف بزن
گویا انسانی که تا چارده قرن پیش بر سر هر کوه و در دل هر دشتی صدایی میشنید و خطاب میشد. انسانی چون حلاج که از دست خدا و حضور همهجاییاش فرار میکند حالا این بار اوست که رفته به سمت آن که نیست. و از او حرف زدن و سخن گفتن و خواندن میخواهد اما آنکه نیست رخ به سوی او ندارد و این انسان است که دارد دعا میکند. دعا نوعی حرف است که دیالوگ نیست چرا که حرف با نیست است، حرف با نیست زدن است و از نیست میخواهد که حرف بزند.
در همین لحظه رخ از سمت نیست میگیرد و آدمها را خطاب قرار میدهد آی آدمها! و مکاشفاتش را با آنها در میان میگذارد ـ در میان همیشه خانهی حقیقت بوده است ـ و انکار آنها را عیان میکند. راوی از طرف پدر، پدر در آسمانها به شکل کلمه خطاب شده است به شکل پسر، او پسر خداست بر زمین. خدا دارد پسرش را پیاز میکند تا با آن بوی گندش با آن هیچیت درونش کدام گناه را بشوید و پاک کند؟
این صلیب لایهمند که خداوند کلمهی خودش را به آن محکوم میکند، این صلیب درون تهی که قرار است عاقبت پسر خدا باشد آیا پایان تمام نشانههای معنادار نیست که همو هم برایش متاسف است:
همو که به من گفته بود که تو داری به پیاز تبدیل میشوی پسرم
متاسفم پسرم
متاسفم
او، همو در آخرین تلاشهایش برای رخ دادن، برای چهره داشتن، برای نشان دادن روحیت خودش ناچار است که پسرش را چیزی لایهلایه کند بر اطراف هیچ با بویی گند.
5.
باز هم فاصله، فاصله و مواجههای دیگر و دوباره با چهرهای از چهرههای سنت زوال باز نیما “یک نفر در آب دارد میسپارد روح” روح در این جابهجا شدن در سطرها جان و روحِ جهان معنایی را بر شعر و فکر و فضا حاکم میکند که تمام لایههای شعر را دربرمیگیرد. روحی که از اول تاریخ حرکت کرده برای گفتن خودش، روحی که از اول شعر در کالبدش دمیده شد. روحی که از انسان به سمت گیاه رفت. روحی که برعکس رفته در آبها و در آبهای اولین دارد از دست میرود ـ آبهای اولین نه مگر زهدان اولین تخمهها بودند؟ ـ و تنها جسم بیروح خواهد ماند جسمی که دیگر روح در آن نیست و روح دوباره بیان ناشده با چیزیست که خبری از او ندارد. و جسم تهی شده و بیروح شده و روح بیجسم مانده گویا به ابتدای آفرینش، به نقطهی صفر باز گشتهاند آنجا که هیچ چیز نبود و تنها خدا بود و هنوز هم اوست که باقیست «خداوند پاک/خداوند زیبا/ خداوند سخن گفتن/ خداوند پچپچه/خداوند خشم» که هر چه تلاش کرد چهرهای پیدا کند نشد و حالا ایستاده است بالای سر کلمهی خودش بالای سر جنازهی پسرش که لایههای زیادی دارد اما هیچ است. آیا این همان خدایی نیست که مسیح را، حسین را، حلاج را، مختاری را به کشتن داد؟ که گلشیری نشانش میدهد (و یا باز تولیدش میکند) و در پایان این شعر دیده میشود (و یا باز تولید میشود) و در جایی از تاریخ امروز ما هنوز دیده میشود و باز صدا نماند و ندیده رفت.
این یاداشت پیش از این در روزنامهی اعتماد و چند وبلاگ منتشر شده است.
نسخهی ویرایش شده در 26/5/98