بخش صفر: ناباستانشناسی؟
نه در ایران که در همهی جهان، باستانشناسی با گذشته سروکار داشته است و اما نه هر گذشتهای. توجه باستانشناسی غالب را همواره متون مشهور و بناهای فاخر به خود جلب کرده است. تصویری که این نوع باستانشناسی بر میساخت «بیشتر شامل تاریخ امپراتوریها، شرح جنگها و تحرکات سیاسی حکومتها بود. این تاریخ درواقع بیش از هر چیز تاریخ «مردان بزرگ» بود. در این روایتها به جز شاهنشاه و اشراف تقریباً فرد دیگری حضور نداشت» (پاپلییزدی، ۱۳۹۴: ۲۶). اما این نوع تاریخنویسی با غارت سیستماتیک داراییهای تاریخی در عصر استعمار از یک سو و دامنزدن به ایدئولوژیهای ناسیونالیستی در عصر دولتملتها از سوی دیگر همایند شده بود. در ایران هم تقریباً در بخش بزرگی از سده اخیر رویکرد غالب درواقع باستانشناسی را به زائدهای از شوروشوق و تفاخر ناسیونالیستی و بازتولیدکننده آرمانهای آن تبدیل کرده بود. این نوع از باستانشناسی با ماده تاریخی برخوردی ایدئولوژیک داشت: «عموماً بناهای باشکوه مثل کاخها و معابد ارزش مطالعه دارند، آن هم از منظر ارزشهای معماری. بیشتر دادههای دیگر یا دورریز میشوند یا اصلاً مطالعه نمیشوند (مانند بقایای گیاهی و جانوری). ماده عموماً به جای آنکه در بافتار مطالعه شود، با استناد به متون بررسی و معمولاً ساخت و استفاده از آن به افراد بزرگ مانند شاهان یا فرماندهان ارتش نسبت داده میشود» (همان: ۳۰). این رویکرد برخوردی یکسویه و اشرافی با ماده تاریخی داشت و باستانشناسی برآمده از آن نیز چیزی نمیتوانست باشد جز باستانشناسیای گذشتهگرا آن هم در خدمت حکومتهایی که میکوشیدند برای خود ریشههایی تاریخی دستوپا کنند.
پس از جنگ جهانی دوم آرامآرام این نوع از باستانشناسی هم در رویکردش به ماده تاریخی و هم در نوع برداشتش از آن زیر سؤال رفت. زمینهای که چنین دگرگونیای در آن معنا مییابد، چرخش زبانی و مبارزهی عمومی با پوزیتیویسم و ساختارگرایی است. موضوع این بود که در چند جنبهی مهم از رابطهی باستانشناسی با جهانش دگرگونیهایی پدید آمد: ۱) ماده تاریخی ۲) زمان ۳) تفسیر ۴) رویکرد. باستانشناسی تا پیش از آنکه زیر تأثیر عینیتگرایی فرساینده بود کوشید بهواسطهی درونیکردن نویدهای پساساختارگرایی فوکو و سوبژکتیویسم نوخاسته خود را از بند روایت بیروح رسمی رهایی بخشد. ماده تاریخی که تا پیش از این دگرگونیها، تنها میراثهای شاخص و باشکوه بود، از منظر این باستانشناسی بدل به هر چیزی شد که بتواند نه از زندگی شاهان و حاکمان که از زندگی همگانی مردمان خبری دهد. ماده تاریخی دیگر تخت جمشید نبود، حالا میتوانست کاوشهایی در حاشیه این مکان تاریخی باشد برای بازکاوی زندگی کارگرانی که آن را بنا کردند.
زمان اما دگرگونیای عمیقتر را از سر گذراند. دیگر برای این باستانشناسی رهاشده نمیتوانست چیزی مربوط به گذشتهی دور باشد. چرا که نه؟ اکنون و زندگی معاصر هم میتوانست به زمینهای برای کاوشهای باستانشناختی بدل شود. دگرگونی عمیقتر به نوع نگاه این باستانشناسی به تقسیمات زمانی تاریخی نیز بر میگشت. این باستانشناسی نمیخواست با معیارهای حاکامانه باستانشناسی سنتی به زمان تاریخی نگاه کند. سلسلههای حاکمان به عنوان معیار تقسیمبندی زمانی برای این نوع کار پژوهشی نابسنده بود.
باستانشناسی سنتی از آنجایی که میخواست تحقق رویکردی عینیتگرایانه به جستارمایهی خود باشد، میکوشید سوبژکتیویته باستانشناس را به حداقل برساند. قرار بود باستانشناس شیء تاریخی را چنان ابژکتیو بررسی کند که شناختی تماماًعینی از آن شیء ممکن شود. آرزوی محال باستانشناسی پوزیتیویستی در باستانشناسی نوپای ما کنار گذاشته شد و پای سوژگی باستانشناس و تفسیر او از شیء تاریخی به میان آمد. این اتفاق در جامعهشناسی، روانشناسی و دیگر شاخههای علوم انسانی با شدتی بیشتر روی داد و به غلبه رویکرد هرمنوتیستی در علوم اجتماعی انجامید.
اما رویکرد باستانشناسی نوپای ما مانند بسیاری از شاخههای دیگر دانش اجتماعی متأثر از چرخشهای زبانی و فرهنگی شکلی خاص از تعهد و مداخله در جهت ایجاد دگرگونی در وضعیت انسانی را نیز درونی کرد. باستانشناسیای که میکوشید دانشی ارزشخنثا و بیطرف ـ به خیال خود ـ تولید کند، اکنون دانش خود را به سمت صداهای کمترشنیدهی گروههای اجتماعی اقلیت میبرد تا بتواند صدای آنها باشد.
بر پایهی تصوری کلی که از دگرگونیهای بالا در باستانشناسی شکل میگیرد، این انتظار به وجود آمد که باستانشناسیِ تازه ۱) در مطالعات تاریخی بر موادی ـ چه باستانی چه معاصر ـ که در باستانشناسی رسمی نادیده گرفته شدهاند، متمرکز شود، ۲) از مرزبندیهای زمانی باستانشناسی سنتی فراتر رود و بهعبارتی در نقد آنها بکوشد، ۳) هم تفسیر را در بررسی تاریخی بپذیرد و هم امکان تفسیرهای دیگر را و ۴) قائل به مداخله به نفع صداهای خاموش باشد و مسألهی رهاییبخشی را به جزوی از پیکره مطالعات خود بدل کند.
این انتظارات به شکل فعلی نیاز به تدقیق بیشتر دارند اما میتوانند زمینهای را برای نقدهایی درباره کار نظری کسانی فراهم کنند که درواقع خود را «باستانشناسان گذشتهی نزدیک/معاصر» خواندهاند و چارچوب نظری خود را در کتاب «مادیتهای معاصر: باستانشناسیهای گذشتهی نزدیک/معاصر» گرد آورده اند. از سوی دیگر این انتظارات میتوانند امکانی فراهم کنند برای بررسی و سنجش کار پژوهشی آنها در این حوزه که در کتاب «باستانشناسی سیاستهای جنسی و جنسیتی» گرد آمده است. نقد من در اینجا مربوط به نقد کلیت نظریهای به نام «باستانشناسی گذشتهی نزدیک/معاصر» نیست بلکه بیشتر بر واکاوی ابهامات و گاه نارساییهایی است که در بهاصطلاح روایت ایرانی آن وجود دارد و همچنین بر پژوهشهای مرتبط با آن. البته در این روند نقد برخی از پیشفرضهای خود این رویکرد نیز طرح خواهد شد. پس مسأله نقد مقالات آمده در این دو کتاب است نه نقد کلیت این رویکرد.
بخش یک: مادیتهای معاصر
کتاب «مادیتهای معاصر» چارچوبِ نظری ایرانی برای باستانشناسی گذشته نزدیک/معاصر است؛ این را پاپلییزدی بهروشنی در مقدمه میآورد: «در کتاب حاضر نویسندگان که همگی در حوزه «باستانشناسی گذشتهی نزدیک/معاصر» تجربه میدانی و پزوهشی دارند، تلاش کردهاند این نوع باستانشناسیها را برای مخاطبان و علاقهمندان باستانشناس و متخصص در علوم انسانی توضیح دهند» (پاپلییزدی، ۱۳۹۴: ۱۶). اولین چیزی که توجه را جلب میکند، این است که همه مقالات این کتاب، تألیفی است و همین نشان میدهد که مؤلفان، مقالات خود را برای معرفی این رویکرد کافی دانستهاند و نیازی ندیدهاند از نظریهپردازان و پژوهشگران دیگر اثری در توضیح این نحله ترجمه شود. از آنجایی که این کتاب را برای «مخاطبان و علاقهمندان باستانشناس و متخصص در علوم انسانی» گرد آوردهاند، چنین کاری هم نشان از جسارت نظری دارد که آنچه گفتهایم واقعاً توضیحی قانعکننده از این رویکرد به دست میدهد و هم نشان از این گزاره ضمنی که کار ما حجت را بر «مخاطبان و علاقهمندان» تمام میکند. این را که تا چه اندازه چنین است، باید در ضمن بررسی مقالات فهمید.
۱. مقاله یکم
مقاله مریم دژمخوی بیش از هر چیز بررسیای تاریخی از این رویکرد است و پاسخ به پرسش آغازین مقاله: «باستانشناسی گذشتهی نزدیک از کجا آغاز شد؟» (همان: ۲۱). اما بازگویی تاریخی دژمخوی آنجایی که میخواهد از برداشتهای خاص باستانشناسی گذشته نزدیک بگوید، دچار ابهاماتی جدی میشود. در جایجای این مقالات از باستانشناسی فرافرایندی حرف زده میشود که گویا ارتباطی نزدیک با باستانشناسی گذشته نزدیک دارد اما هیچگاه رابطه این دو به دقت نشان داده نمیشود.
در جایی کوشیده میشود که رابطهای میان تحولات متأخر در باستانشناسی (archaeology) و مفهوم دیرینهشناسی (archaeology) نزد فوکو برقرار شود اما صرفاً به بازگویی آنچه فوکو انجام داده و اینکه چنین کاری بر باستانشناسی تأثیرگذار بوده، بسنده میشود. حتا روشن نمیشود که به چه معنایی فوکو از دیرینهشناسی استفاده کرده است و بهسادگی به جای مفهوم خاص archaeology نزد فوکو، باستانشناسی گذاشته میشود در حال که میتوان نشان داد کاربرد فوکو از این مفهوم جنبه استعاری داشته است.
این ابهام در جای دیگری هم نمود مییابد، هنگامی که باستانشناسی رشتهای مادهگرا معرفی میشود: «باستانشناسی دانشی مادهگراست و در تحلیلها به جای توجه به متن باید به بافتار توجه شود» (همان: ۲۹). دژمخوی چند صفحه بعد مینویسد که «درواقع باستانشناسی معاصر بهشدت سوژه و مادهمحور است و معتقد است، همانطور که میشود از پیش از تاریخ یا ادوار باستان خوانش مادی به دست داد، در مورد جهان معاصر هم میتوان تفسیرهایی مبتنی بر ماده ارائه کرد» (همان: ۳۶) موضوع مبهم این است که آیا قرار است خوانشی ماتریالیستی ارائه شود یا قرار است خوانشی از جهان معاصر بر پایه همان نوع مادهای ارائه شود که باستانشناسی سنتی با آن کار میکرد یعنی مثلاً ماده فرهنگی؟ منظور از «تفسیرهایی مبتنی بر ماده» یعنی چه نوع تفسیری؟
ابهام دیگر به رابطه میان متن و ماده در باستانشناسی گذشته نزدیک بر میگردد که تقریباً هیچ توضیح روشنگری در مقالهها درباره آن داده نمیشود. آیا متن را به معنای پساساختارگرایانه آن باید فهمید که اگر چنین است چگونه میتوان از مادهای حرف زد که متن[ی خواندنی] نباشد؟ آیا منظور از متن، خیلی ساده متنهای مکتوب است؟ اگر چنین است، پس سخنگفتن از اینکه «[در باستانشناسی گذشته نزدیک] به جای توجه به متن باید به بافتار توجه شود» چه معنایی دارد؟
بیتوجهی به این تمایزات و ظرایف مفهومی و سهلانگاری متعاقب آن در متنی که قرار است رویکردی تازه را بشناساند و معرفی کند، عجیب و تأسفبار است.
۲. مقاله دوم
مقاله عمران گاراژیان با عنوان «زمان، دوره و مواد فرهنگی: باستانشناسی از گذشته «دور» تا «نزدیک»» میکوشد با محوریت رویکرد دیلتای به تمایزی اشاره کند که زمان در باستانشناسی گذشته نزدیک با زمان در باستانشناسیهای سنتی دارد؛ چیزی که از طریق تفاوت درک علوم طبیعی از زمان با درک علوم انسانی از آن توضیح داده میشود. موضوع این است که باستانشناسی سنتی (گذشته دور) بر پایه ابزارها و مفهومسازی متأثر از علوم طبیعی عمل میکرد اما باستانشناسی گذشته نزدیک قرار است با به جایگاه سوژه برکشیدن باستانشناس، باستانشناسی را از بند و قید علوم طبیعی رها کند. از این لحاظ، مقاله گاراژیان امکانی فراهم میکند برای نقد خود رویکرد باستانشناسی گذشته نزدیک و نشاندادن تناقضی در چشماندازها و ابزارهایش.
گاراژیان گام به گام با استدلالهای دیلتای پیش میرود. دیلتای از کسانی است که چند جنبه مرتبط با هم دارد. اول اینکه رویکردی هرمنوتیستی و بر همین اساس نسبیگرا به واقعیت تاریخی دارد، دوم اینکه به تمایزی بنیادی میان علوم طبیعی و علوم انسانی (هم در روش و هم در موضوع) قائل است و سوم اینکه از منتقدان سرسخت پوزیتیویسم است.
همانطور که در بخش صفر گفتیم درواقع باستانشناسی گذشته نزدیک، باستانشناسیای است که میخواهد الزامات نظری و روشی چرخش فرهنگی و زبانی را بر آورد اما آیا میتواند به رویکردی تماماً تفسیرگرا (هرمنوتیکی) آنچنان که گاراژیان در این مقاله به نفع آن استدلال میکند، بدل شود؟ جواب منفی است. درواقع ذوقزدگی گاراژیان برای تندادن به همه الزاماتی رویکرد هرمنوتیستی دیلتای و پافشاری بر تمایز میان علوم طبیعی و انسانی، ضعفهای خود را هنگامی آشکار میکند که از مغاطلات شناختی مبتلابه آن حرف بزنیم. گاراژیان چنان به سوژهمحوری فضا میدهد که از یاد میبرد با مسأله اعتبار در تفسیرهای باستانشناختی چه میخواهد بکند؟ او به این پرسش که آیا تفاوتی میان «ماده فرهنگی» و «تفسیر باستانشناس از آن» وجود دارد یا نه، پاسخی نمیدهد اما از کلیت استدلالهای او میشود نتیجه گرفت که چنین تمایزی را نادیده میگیرد یا اساساً قائل به آن نیست. و اگر قائل باشد درواقع زیر پای استدلالهای خود را درباره محوریت سوژه و تفسیر او خالی کرده است.
نکته دیگر اینکه گاراژیان هر چند استدلال خود را به واسطه دیلتای پیش میبرد اما گویا – البته بدون هیچ اشارهای – برداشتی تعدیلشدهتر از آن را میپذیرد: «در نتیجه فاعل، اضافه بر مشاهدهگری که در علوم طبیعی رایج است، در علوم انسانی میتواند به صورت ذهنی بازیگری هم کند» (پاپلییزدی، ۱۳۹۴: ۷۲). موضوع این است که بر پایهی رویکرد ایدئالیستهای رادیکال و تفسیرگرایانی مانند دیلتای، سوژه/فاعل/عامل در علوم انسانی صرفاً کسی نیست که بتواند «بهصورت ذهنی بازیگری» کند بلکه اساساً تنها موضع بازیگری و طبیعتاً تفسیر است. آوردن «اضافه بر مشاهدهگری» تعدیلی بر دیدگاه دیلتای است که همین، این گمان را تقویت میکند که استفاده از متون دیلتای دلبهخواهی و تزیینی است.
همین موضوع درباره زمان تاریخی که او میخواهد آن را از زیر بار خطیبودنش نجات دهد صادق است. آیا رویدادهای تاریخی ارتباطی از آن خود دارند یا ارتباطشان تماماً برآمده از مشاهده سوبژکتیو باستانشناس است؟ آیا چنین رویکردی ما را به تفسیرها و نتایجی دلبهخواهی راه نخواهد برد؟ هر چند تأکید او بر تأملیبودن دانش انسانی (خود او از کلمه بازتابدهندگی استفاده میکند) و درهمشکستن زمان خطی اهمیت خود را دارند اما بدون پاسخدادن به پرسشهای اساسیتر، تلاش نظری او کمکی به روشنترشدن رویکرد این باستانشناسی نوخاسته نکرده است.
۳. مقاله سوم
مقاله سوم «باستانشناسی و جهان چیزهای عصر حاضر» نوشته لیلی پاپلییزدی و آرمان مسعودی است. این مقاله از این نظر اهمیت دارد که بیش از مقالات قبلی به «ماده فرهنگی» میپردازد و درباره آن حرف میزند اما متأسفانه در آخر نمیتواند تصور خواننده را از ماده فرهنگی آنچنان که باستانشناسی گذشتهی نزدیک میفهمد، شفاف کند. درواقع ابهام در اینجاست که از یک سو گویا با طیفی از مواد خاص به نام ماده فرهنگی روبهروییم و از سوی دیگر گویا، هر مادهای از جهان معاصر که «با فرد در یک شبکهی ارتباطی قرار دارند و اشیائی که هنوز کاربردی اند و هنوز استفاده میشوند» (همان: ۸۱) میتواند ماده مورد بررسی باشد به شرط آنکه «از منظر اجتماعی و معنای فرهنگی» (همان: ۸۳) بررسی شود. این دوگانگی و ابهام هنگامی که مسأله متن به میان میآید، بدتر میشود. وقتی گفته میشود که «آنچه باستانشناسی را از مطالعات تاریخی جدا میکند، تأکید باستانشناس بر ماده فرهنگی است» (همان: ۹۱) اینکه بتوان در باستانشناسی گذشتهی نزدیک، متن را ماده فرهنگی در نظر گرفت منتفی میشود یا انتظار میرود منتفی شود چرا که اگر بر متن به مثابه متن کار کنند، چه کاری جز مطالعهای تاریخی ـ گیرم با رویکردی پساساختارگرایانه ـ انجام شده است و اگر ماده فرهنگی متن نمیتواند باشد، در بررسی کتاب دوم یعنی پژوهشهای متصل به این رویکرد باستانشناسی گذشتهی نزدیک («باستانشناسی جنس و جنسیت») به معضلی ریشهدار و نتیجهای ناامیدکننده برخورد خواهیم کرد. (نک. بخش دو)
۴. دو مقاله پایانی
«درهمشکستن مرزها و دوگانهها» مقالهای کوتاه از مریم نعیمی و «مؤخره: باستانشناسی گذشتهی نزدیک در خاورمیانه» از لیلا پاپلییزدی ازقضا روشنترین نوشتارهای کتاب از نظر سخنگفتن دقیق از مسأله روش و موضوع اند. نعیمی زمینههای نظری برآمدن این رویکرد را واکاوی میکند و پاپلییزدی از آنجایی که خود عملاً در فرایندهای پژوهشی باستانشناختی در خاورمیانه درگیر بوده است، هم خلاصهای از ارکان نظریه میدهد و هم مسیرهای نظری این رویکرد را در تاریخ رشته باستانشناسی بهویژه در ایران به دقت میکاود. هر چند درباره برخی داوریها و استنتاجها میتواند نقدهایی مطرح کرد اما «مؤخره» یکی از بخشهای خواندنی کتاب است.
۵. نتیجهگیری
کتاب «مادیتهای معاصر» نتوانسته است آن هدفی را که پیش روی خود قرار داده یعنی توضیح «این نوع باستانشناسیها برای مخاطبان و علاقهمندان باستانشناس و متخصص در علوم انسانی» برآورده کند. وقتی مخاطبان را گروهی از باستانشناسان و متخصصان علوم انسانی در نظر میگیریم، این انتظار به وجود میآید که آنچه ارائه میشود بهشکلی منسجم و نظاممند سویههای گوناگون موضوع را بکاود. اما آنچه در این کتاب میبینیم، گردهمآوردن مقالاتی هستند که در مناسبتی دیگر نوشته شده و اینجا صرفاً کنار هم قرار داده شدهاند. به همین دلیل است که به نظر میرسد مباحث نظری بهاصطلاح جا نیفتاده اند و تنها به روایت تاریخ شکلگیری این رویکرد اکتفا شده است. بهطور کلی اشاره میشود اما مشخصاً و موردی گفته نمیشود پژوهشهای امریکایی/اروپایی در این حوزه چه کردهاند، چه دستاوردهایی داشتهاند و مشخصاً بر چه چیزی متمرکز بودهاند.
به هر روی چنین مجموعهای از مقالات نتوانسته برای کسی که میخواهد فهمی دقیقتر از این رویکرد پیدا کند، راهنمایی فراهم کند.